راز این حلقه ی زر

 

 در عزای عشق نشسته ام و هیچ نمی گویم...همه گویند که....هی!!! فلانی عاشق است؟؟؟

 

 

راز این حلقه ی زر

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست


راز این حلقه ی زر


راز این حلقه که انگشت مرا


این چنین تنگ گرفته است به بر


راز این حلقه که در چهره ی او اینهمه تابش و رخشندگی است

 

مرد حیران شد و گفت:


حلقه ی خوشبختی است- حلقه ی زندگی است.


همه گفتند: مبارک باشد


دخترک گفت: دریغا که مرا


باز در معنی آن شک باشد


سالها رفت و شبی


زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر


دید در نقش فروزنده ی او


روزهائی که به امید وفای شوهر


به هدر رفته – هدر


زن پریشان شد و نالید که وای


وای- این حلقه که در چهره ی او


باز هم تابش و رخشند گی است


حلقه ی برد گی و بند گی است!!!

 

قلب آدم مثل یک جزیره ی دور افتاده میمونه.اینکه کی واسه اولین بار پا به جزیره میذاره مهم نیست،مهم اون کسی

 

 هست که هیچ وقت جزیره رو ترک نمی کنه!!!

 

راستی پیشاپیش روز عشاق رو به همه عاشق ها تبریک میگمما که از هفت دولت آزادیم

 

اومدم و خوش اومدم...

 

روزها گذشت و کبوتر با خدا هیچ نگفت...

 

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار با فرشتگان می گفت:

 

می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی

 

هستم که دردهایش را درخود نگه میدارد.

 

سرانجام روزی کبوتر برشاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به

 

لبهایش دوختند...

 

اما کبوتر هیچ نگفت...

 

و خدا لب به سخن گشود:با من بگو از آنچه در سینه ی تو سنگینی میکند.

 

کبوتر گفت:لانه ی حقیری داشتم که آرامگاه خستگی هایم و سر پناه بی کسی ام

 

بود.تو همان را هم از من گرفتی!این چه طوفان بی موقعی بود؟چه می خواستی

 

از لانه ی محقرم؟کجای مملکت تو را گرفته بود؟...

 

و سنگینی بغض راه گلویش را بست و سکوت کرد.سکوتی در عرش طنین انداز شد

 

و فرشتگان سر به زیر انداختند ندایی ملکوتی در عرش پیچید...ماری در لانه ات بود

 

و تودر خوابی سنگین فرو رفته بودی.باد را گفتم لانه ات را واژگون سازد...آنگاه

 

تو پر گشودی و ار کمین مار رهایی یافتی...!!!

 

کبوتر هنوز در خدا خیره مانده بود که خدا فرمود:...و چه بسیار بلاها که بواسطه ی

 

محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.

 

اشک در دیدگان کبوتر نشسته بود.ناگاه چیزی درونش فرو ریخت و های های گریه اش

 

ملکوت خدا را پر کرد...

 

سلام به همه ی دوستان گل خودم

امیدوارم که همگی خوب باشید و امتحاناتتون رو خوب داده باشید نه مثل من...

راستش بگذریم که چه بلایی سر وبلاگ قبلیم اومد،مهم اینه که من برگشتم واسباب کشی کردم به بلاگ اسکای دوستانی هم که لطف کرده بودن و منو در لینکستان خودشون جا داده بودن یادشون نره که آدرسم رو تغییر بدن ایول

خوب دیگه امیدوارم که از متن ها،شعرها و ... که تو وبلاگم می نویسم مثل قبلا ها خوشتون بیاد...حالا کی جرات داره بگه من قبلا ها خوشم نمی یومده...

خوب و خوش باشید...

فعلا بای بای

 

 

هیچ وقت از خدا نخواه که تمام دنیا رو بهت بده،همیشه از خدا بخواه کسی رو بهت بده که تو تمام دنیاش باشی...