با برگ...

 

با برگ

 

حریق خزان بود!

 

همه برگ ها آتش سرخ،

 

همه شاخه ها شعله ی زرد،

 

درختان،همه دود پیچان

 

به تاراج باد!

 

و برگی که می سوخت،

 

می ریخت،

 

می مرد.

 

و جامی_سزاوار چندین هزار آفرین_

 

که بر سنگ می خورد!

 

من از جنگل شعله ها می گذشتم

 

غبارغروب

 

به روی درختان فرو می نشست.

 

و باد غریب،

 

عبوس،از بر شاخه ها می گذشت.

 

و سر در پی برگ ها می گذاشت.

 

فضا را،صدای غم آلود برگی،که فریاد می زد،

 

و برگی که دشنام می داد،

 

و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

 

لبریز می کرد.

 

و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت

 

نگاهی،که نفرین به پاییز می کرد!

 

حریق خزان بود

 

من از جنگل شعله ها می گذشتم

 

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود!

 

که توفان بی رحم اندوه،

 

به هر سو که می خواست،می تاخت،

 

می کوفت،می زد،

 

به تاراج می برد!

 

و جانی،که چون برگ،

 

می سوخت،می ریخت،می مرد!

 

و جامی_سزاوار نفرین!_

 

که بر سنگ می خورد!

 

شب از جنگل شعله ها می گذشت

 

حریق خزان بود و تاراج باد

 

من آهسته در دود شب رو نهفتم

 

و در گوش برگی_که خاموش خاموش می سوخت_گفتم:

 

مسوز این چنین گرم در خود،مسوز!

 

مپیچ این چنین گرم بر خود،مپیچ!

 

که گر دست بیداد تقدیر کور،

 

تو را می دواند به دنبال باد،

 

مرا می دواند به دنبال هیچ!!!!

 

فریدون مشیری