-
خسته...
جمعه 24 آبانماه سال 1387 22:37
خسته از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم پا بر سر دل نهاده می گویم بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر یک بوسه ز جام زهر بگرفتن ازبوسه ی آتشین او خوشتر پنداشت اگر شبی به سرمستی در بستر عشق او سحر کردم شبهای دگر که رفته از عمرم در دامن دیگران به سر کردم! دیگر نکنم ز روی...
-
وایسا دنیا...
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 00:30
وایسا دنیا... من دیگه خسته شدم بسکه چشام بارونیه پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه من دیگه بسه برام تحمل این همه غم بسه جنگ بی ثمربرای هر زیادو کم وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه چی! واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی! نمی خوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم نمی خوام گناه بی عشقی بیوفته گردنم نمی خوام در به درپیچ و خم...
-
راز زندگی
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 00:39
راز زندگی در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به درگاه خود فرا خواند و ا زآنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند . یکی از فرشتگان به خداوند گفت: آن را در زیر زمین مدفون کن . فرشته دیگری گفت : آن را در زیر دریاها قرار بده . و سومی گفت : راز زندگی را در کوهها قرار بده . ولی...
-
به یادت می سوزیم محمد عزیز...
دوشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1386 23:53
دیروز برای دیدنت امده بودم.اخر می بایست غمگین ترین روز تولدت را جشن می گرفتم . باور نمی کردم روز تولدت شمع رفتنت را روشن کنم . پیش روی هوای سنگین چشمانت نشستم ؛بغض کردم و اشک ریختم اما تو نفسهایم را نادیده گرفتی؛دستانت را از من دریغ کردی و فقط سکوت کردی تا کلامم بین سرمای وجودت نا پدید شود . افسوس که چشمانت را برای...
-
سال نو مبارک...
جمعه 10 فروردینماه سال 1386 00:52
سلام به دوستان گل می دونم دیر کردم مثل همیشه اما خوبیش به اینه که اومدم راستش اومدم هم آموخته های سال پیشمو بگم و هم به همتون بگم عیدتوووووووووووووووون مباااااااااااااااااااااااااااااااااارک امیدوارم سال ۱۳۸۶ سال خوبی واسه هممون باشه... آموخته ام... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید.پس چه چیز باعث شد که من...
-
با برگ...
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1385 01:53
با برگ حریق خزان بود! همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله ی زرد، درختان،همه دود پیچان به تاراج باد! و برگی که می سوخت، می ریخت، می مرد. و جامی_سزاوار چندین هزار آفرین_ که بر سنگ می خورد! من از جنگل شعله ها می گذشتم غبارغروب به روی درختان فرو می نشست. و باد غریب، عبوس،از بر شاخه ها می گذشت. و سر در پی برگ ها می گذاشت....
-
راز این حلقه ی زر
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1385 23:54
در عزای عشق نشسته ام و هیچ نمی گویم...همه گویند که....هی!!! فلانی عاشق است؟؟؟ راز این حلقه ی زر دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه ی زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره ی او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت: حلقه ی خوشبختی است- حلقه ی زندگی است. همه...
-
اومدم و خوش اومدم...
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 18:12
روزها گذشت و کبوتر با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار با فرشتگان می گفت: می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را درخود نگه میدارد. سرانجام روزی کبوتر برشاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند... اما کبوتر هیچ نگفت... و خدا لب به سخن...