به یادت می سوزیم محمد عزیز...

 

دیروز برای دیدنت امده بودم.اخر می بایست غمگین ترین روز تولدت را جشن می گرفتم.

باور نمی کردم روز تولدت شمع رفتنت را روشن کنم.

پیش روی هوای سنگین چشمانت نشستم ؛بغض کردم و اشک ریختم

اما تو نفسهایم را نادیده گرفتی؛دستانت را از من دریغ کردی و

فقط سکوت کردی تا کلامم بین سرمای وجودت نا پدید شود.

افسوس که چشمانت را برای همیشه بسته ای.

رسم وفاداری تنها رفتن نبود با هم مردن بود.عهد بستیم که برای هم بمانیم. من ماندم

برای تو اما از تو برای من تنها مشتی خاک سرد ماند.

رفتنت را با ماندنم قیاس میکنم تفاوتی نمی بینم فقط من اسیر بازی روزگار شدم و تنم

بازیچه ی شلاق بادی بی رحم و تو سوخته ی بازی ساخته ی روزگار ودر اغوش خاکی

غمگین و لبریز از بی مهری.

نگاهت کردم جز فاصله ای از خاک ندیدم ؛نبودنت را فریاد زدم جز طعنه ی باز خورد

صدایم نشنیدم .دستهایم برای عبور از این حجم خاکی بی تابی می کردنداما بیهوده

به اب و اتش می زدند.

رز ها را برایت پر پر کردم باز ساکت بودی و سرد و سنگین

هنوز باور نمیکردم در اغوش خاک خوابیده ای؛ شاید از من گناهی سر زد که

خاک را بر من ترجیح دادی.

وقت رفتنم رسیده بود؛ گلبرگ های پر پر شده از ترس پژمرده شدن ماندنم را التماس

می کردند ؛ولی تو ساکت خوابیده بودی .

در سکوت سرد وجودت شمعهای اولین تولد نبودنت را فوت کردم

................................. محمد عزیزتولدت مبارک..................................

از دوستان خواهش می کنم واسه شادی روح داییم دعا کنن...

سال نو مبارک...

 

سلام به دوستان گل می دونم دیر کردم مثل همیشه اما خوبیش به اینه که اومدمراستش اومدم هم آموخته های سال پیشمو بگم و هم به همتون بگم عیدتوووووووووووووووون مباااااااااااااااااااااااااااااااااارک امیدوارم سال ۱۳۸۶ سال خوبی واسه هممون باشه...

آموخته ام... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید.پس چه چیز باعث شد که من بیاندیشم می توانم همه چیز را در یک روز بدست آورم؟!

آموخته ام...که وقتی با کسی روبرومی شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد.

آموخته ام...که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد،همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.

آموخته ام...که هیچ کس از نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام...که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.

و بالاخره

آموخته ام...که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم.

(اندی رونی)

همگی پیروز و موفق باشید

با برگ...

 

با برگ

 

حریق خزان بود!

 

همه برگ ها آتش سرخ،

 

همه شاخه ها شعله ی زرد،

 

درختان،همه دود پیچان

 

به تاراج باد!

 

و برگی که می سوخت،

 

می ریخت،

 

می مرد.

 

و جامی_سزاوار چندین هزار آفرین_

 

که بر سنگ می خورد!

 

من از جنگل شعله ها می گذشتم

 

غبارغروب

 

به روی درختان فرو می نشست.

 

و باد غریب،

 

عبوس،از بر شاخه ها می گذشت.

 

و سر در پی برگ ها می گذاشت.

 

فضا را،صدای غم آلود برگی،که فریاد می زد،

 

و برگی که دشنام می داد،

 

و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

 

لبریز می کرد.

 

و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت

 

نگاهی،که نفرین به پاییز می کرد!

 

حریق خزان بود

 

من از جنگل شعله ها می گذشتم

 

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود!

 

که توفان بی رحم اندوه،

 

به هر سو که می خواست،می تاخت،

 

می کوفت،می زد،

 

به تاراج می برد!

 

و جانی،که چون برگ،

 

می سوخت،می ریخت،می مرد!

 

و جامی_سزاوار نفرین!_

 

که بر سنگ می خورد!

 

شب از جنگل شعله ها می گذشت

 

حریق خزان بود و تاراج باد

 

من آهسته در دود شب رو نهفتم

 

و در گوش برگی_که خاموش خاموش می سوخت_گفتم:

 

مسوز این چنین گرم در خود،مسوز!

 

مپیچ این چنین گرم بر خود،مپیچ!

 

که گر دست بیداد تقدیر کور،

 

تو را می دواند به دنبال باد،

 

مرا می دواند به دنبال هیچ!!!!

 

فریدون مشیری